جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

خانواده یعنی جایی که در کنار فرزندان، پدر و مادر هم تربیت شوند...

سه هفته دیگر قرار است ماشینمان را تحویل بدهند.

جمعه شب که رفته بودیم شهربازی تا بچه ها بازی کنند، L90 سفیدی را به باران نشان دادم و گفتم که ماشینمان این شکلی است؛ فقط نقره‌ای اش! و یک پراید به دادم رسید تا به باران بفهمانم دقیقا چه رنگی!

باران به ماشینمان می‌گوید "ماشین قشنگه!"

خاتون می‌گفت دیروز که برای خرید رفته بودند تا میدان تره‌بار نزدیک خانه، توی راه، باران هر ماشینی را می‌دیده دست خاتون را می‌کشیده و جیغش هوا می‌رفته که: " ماشین قشنگه! ماشین قشنگه!"

(دخترم در هوش و ذکاوت به خودم رفته! کمی خنگ است!)

با خاتون قرار گذاشته‌ایم که ماشین را که تحویل گرفتیم، بعد از امتحان‌های هامون؛ اول از همه برویم مشهد.

بعد از آن طرف هم اگر امامزاده داوود بطلبد برویم شمال و برگردیم!

به ذهنم آمده هر دو سه هفته یکبار یک مسافرتی داشته باشیم(البته باید یک فکری به حال این شلوغی سرم بکنم)

از 20 سالگی ام تا حالا یکی از آرزوهایم رفتن به روستاهای اطراف سبلان بوده.

ایران کلی جا دارد که هنوز ندیده‌ایم. شمال، جنوب... اصلا همه شهرها!

انشاء الله برنامه ریزی اش را همین روزها خواهیم کرد و قول و قرارش را با بچه ها مطرح خواهیم کرد( در خانه ما رسم است هر کاری که بخواهیم انجام دهیم و نیاز به پیگیری دارد را به بچه ها می‌گوییم! انجام شدنش قطعی است! مخصوصا که منافع خودشان هم در میان باشد!)

این سفرها خیلی فایده دارد. خیلی...

جدا از عوض شدن حال و هوا و روحیه من و خاتون و بچه ها

جدا از اینکه آدم توی این سفرها کلی چیز یاد می‌گیرد

جدا از اینکه شخصیت و روحیات بچه‌ها چندین پله رشد خواهد کرد

...

بچه‌ها و ما آدم بزرگ‌ها(نسبت به بچه‌ها!) اگر کشورمان را ببینیم زندگی‌مان از این رو به آن رو خواهد شد.

فکرش را بکن جوانی که الان توی دانشگاه همه دغدغه‌اش اپلای کردن و رفتن از کشور است، اگر در بچگی اش همه شهرهای ایران را می‌گشت، الان محال بود که به خاطر زندگی راحت، وطن اش را بگذارد و برود.

مگر می‌شود کسی که مادربزرگ و پدربزرگ اش را از دست داده، و سادگی و زلالیت پیرزن‌ها و پیرمردهای روستایی را دیده باشد؛ فکر کند در روستاها کسی را ندارد؟!

اگر بچه‌ها برای نفس کشیدن، به روستاها بروند خیلی بعید است آدمهایی سنگدل بشوند و از انسانیت دور شوند.

 اگر بچه تکه نانی، یا اناری از دست پیرزنی روستایی بگیرد...

 

من اگر روزی مدرسه‌ای بزنم، اول کاری که می‌کنم، این است که برنامه ای برای اردوهایی جهادی و آشنایی با شهرها و روستاها می‌ریزم.


پ‌ن1) برنامه سفر رفتن و حرفهایم را به خاتون میگویم. کلی استقبال می‌کند!

اما یک مشکلی وجود دارد و آن هم مخارج سفر است!

خاتون می‌گوید از این به بعد حواسش را جمع خواهد کرد و پاکتی را بر می‌دارد و هر جا که بتواند صرفه جویی‌ای بکند، پولش را در آن می‌ریزد!

مثلا از سه هفته دیگر به بعد کرایه آژانس هر هفته رفتن تا خانه مادر و پدر خاتون یا من، حذف خواهد شد!

در کل قرار گذاشتیم هر ماه پولی مشخص برای سفرها کنار بگذاریم.

پ‌ن2) اول از همه باید صندوق عقب کاملی برای ماشین جمع کنم! چادر و سیخ و زیرانداز و طناب برای تاب و توپ و بدمینتون و ....! هیچی دیگه! خودمان توی ماشین جا نخواهیم شد!

پ‌ن3) خاتون می‌گوید باید گواهینامه بگیرد و من با جدیتی پر از شوخی! می‌گویم هر وقت رفت خانه باباش این کار را بکند!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۲
امید

یادداشتی از جناب حسن بیاتانی

یک روز هم می‌آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند...

یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت...

یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و...

یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی...

یک روز هم می‌آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن، تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند...

یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار راه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده...

یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد ... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد...

یک روز هم می آید که می رود...

می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد...

یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد...

آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود...

آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود...

آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون...

آن روز که....

 

حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن...

و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده...

تا راه رفتن یاد بگیری...

تا به جایی برسی...

و لابد الان دلتنگ توست...

پ‌ن) توی وب چرخی هایم این متن را خواندم. خیلی به دلم نشست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۳۴
امید

چقدر خوب است اگر در خانواده بعضی چیزها ثبت شود.

دوربین فیلم‌برداری، دوربین عکاسی، دفترچه خاطرات و هرچیز دیگر. اینها ابزاری است برای ثبت.

البته ذهن آدمیزاد هم همه چیز را ثبت می‌کند.

اما خیلی بعید است آدم فایل ذهن‌اش را باز کند و بتواند با دقت، مسیر طی شده را ببیند.

چقدر خوب است پدر و مادر توی یک دفتری، چیزی، سِیر زندگی خودشان را ثبت کنند و هر چند وقت یکبار سراغش بروند.

علایق، روحیات و تغییراتی که در آنها ایجاد شده به سادگی قابل رویت است... بر خلاف اینکه فکر می‌کنی همیشه اینی بودی که هستی...

از بچگی‌ات تا حالا را که نگاه کنی دلت می‌گیرد.

شاید دلت بخواهد برگردی و بچه شوی... شاید هم از مسیر آمده‌ات راضی باشی...

ولی من اگر دستم به جایی بند بود، حتما پدر و مادرها را اجبار می‌کردم از لحظه با خبر شدن جنس بچه‌شان، یک دایره المعارف برایش درست کنند...

شروعش هم با عکس نوزاد خواهد بود!

هدایای تولد... درد و دل‌ها و آرزوهای مادر... عکس علی‌اصغر شدنش... راه رفتنش...مامان و بابا را کِی گفت...حرف زدنش و....

اولین عکس‌اش زیر باران و جلوی دریا...

 

خاتون را خدا خیر دهد. بیشتر از من به فکر است.

هم برای هامون و هم برای باران دایره‌المعارف لغات درست کرده است.

هر لغت بامزه‌ای که گفته‌اند را نوشته است و معنایش را...

چند روز پیش سر رسیدهایش را آورد و لغات هامون و باران را خواندیم و کلی خندیدیم.

هامون از آن روز به نماز می‌گوید الله و به شکلات و کاکائو می‌گوید تاتایو!

چندتایی از این شاهکارها را بخوانید:

 

جیزه: به فتح ه و تشدید ز : اتو کتری مایکرو فر چاقو قیچی و موهای دست و صورت بنده وکلا وسایل زبر و خطرناک

پیس: عطر ادکلن اسپری حشره کش و از این قبیل

بفش: همان کفش است

آبزی: همان آب بازی است و به هنگام پر شدن (گلاب به روتون)پوشک باران خانوم در تیراژ صدبار در دقیقه تکرار می‌شود

بعییی:  بله بلی آره همه‌ی این معانی را در برگرفته و تداعی می‌کند. البته در جواب عسل منی؟ جیگر منی؟ عشق منی؟ این واژه با فریاد ادا می‌شود

ما: عمیق‌ترین واژه‌ی این فرهنگ لغت. موز  ماست  ماه   مار و صدای آغا گاوه همه و همه با این واژه بیان می‌شوند

توخ: شاهکار جناب مرغ- تخم مرغ- که باران خانوم هر روز صبح یک عدد از آن را دانلود می‌کند

بابلی: در نگاه اول شهری در مازندران را تداعی می‌کند اما اشتباه نکنید معنی این کلمه همان میوه‌ی دوست داشتنی تابستان طالبی ست

تاتایو: محصول و سوغات برزیل همان که در ولنتاین گران می‌شود. درست حدس زدید، کاکائوست

بی بی یا: روم به دیوار همان مای‌بی‌بی است

اون دونده: اشاره به مرد در حال دویدن نمی‌کند. منظور میوه‌ی شب یلدا، هندوانه است

دشنگم: همان قشنگم بزرگترهاست

الله: نماز خواندن، قرآن خواندن، زیارت عاشورا و کلا مداحی با این کلمه بیان میشوند

آقا: عکس امام خمینی‌ست در حال قنوت معروفش در طاقچه‌ی بالای شومینه کلبه‌ی ما

آقاالله: سلسله جلیله‌ی روحانیت با این نام خوانده میشود. خداوند بر تاییداتشان بیافزاید جمیعا انشالله

بقلش: زیاد تکرار نکنید زبونتون رگ به رگ می‌شه. باران به شب به خیر می‌گوید بقله ش

دیدیلا: خداییش اگه این اسمو واسه دلستر انتخاب می‌کردن قشنگ‌تر نبود؟ آدم وقتی تکرارش می‌کنه انگار همینجوری لبخند می‌زنه! دیدیلا اسم دلستر است

دخ دخه: کلا به فتح همه‌چی غیر از ه آخرش که به کسره. قبوله یه کم سخته بفهمین معنیش چیه ولی اگه یه بار یه نفر با دوچرخه از جلوتون رد بشه و باران این کلمه رو بگه همه چی حله!

آنوم:به معنای خانم است و وقتی با تکان دادن سر و کمی پیچ و تاب دادن به کمر باشد منظور باران خانم این است که یکی از شبکه های منحط و منحرف و معلوم‌الحال و پول از صهیونیست بگیر مزدور طرفدار جنبش رنگ خاص در حال پخش ویدئو کلیپ بسیار وزین با محتوی و سرشار از مظامین معنا گرایانه، سوسن خانوم، می‌باشد. حالا بیا آها .... آها ....  ابروکمون چشم ....عسلی می‌خام بیام خونتون.... 

صدای زن: اوا نمی شه آغا ....

کلا در همه زمینه ها پدرتجربه بسوزه.


پ‌ن1) اگر خنده‌ای بر لبانتان نشست دعایش را به جان حامد عسکریِ شاعر کنید که لغتنامه‌ی بارانش را در اختیار گذاشت...

پ‌ن2) به این دایره المعارف اضافه کنید چند تا دی‌وی‌دی که تویش اجرای بچه‌ها هست و جشن تولدها و ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۳
امید

آدم ها بزرگ ها اگر با بچه ها بپرند خیلی چیزها یاد می گیرند...

بچه ها اصلا روی زمین نیستند، هوایی اند...

بچه ها در انجام هر کاری کمال دقت و ظرافت خودشان را به خرج می دهند...

مثلا همین چند وقت پیش که برای گردش به جاده چالوس رفته بودیم، باران چای شیرین صبحانه اش را نمی خواست بخورد و وقتی می خواست آن را روی خاک ها خالی کند با چنان دقت و ظرافتی این کار را انجام داد که انگار دارد سوخت مایع یک موشک را توی مخزن آن می ریزد!!!

بچه ها کار اصلی و فرعی را خیلی خوب تشخیص می دهند...

این ما بزرگ ها هستیم که مجبورشان می کنیم آن جوری باشند که ما می خواهیم...ما می خواهیم که به فرع بپردازند و دیگر رشد نکنند....

اصل برای بچه ها رشد است. چه جسمی، چه روحی و چه فکری....

بچه ها دنبال تجربه های جدید هستند و اصلا ترسی ندارند.

از هر شیری جگردار ترند در تجربه جدید کسب کردن...

وقتی بچه بخواهد چیز جدیدی تجربه کند از همه چیز استفاده می کند: ناز کردن و زبان ریختن، بهانه گرفتن، قهر کردن و...

 

این ما هستیم که تا از یک چیزی خوشمان بیاید روی آن قفل می شویم و انگار نه انگار که تجربه های جدیدی هم وجود دارد.

وگرنه کافیست به یک بچه که دارد بهانه چیزی را می گیرد یک چیز جدید پیشنهاد بدهی! مطمئنا قبول می کند!

او دنبال چیز دیگری است... برای او قیمت و ارزش مهم نیست... پس می تواند عشق و حالش را با هر چیزی بکند...

 

این آخری که گفتم خیلی مهم بود!

بگذارید کمی بیشتر توضیح بدهم!

کودکان دو ویژگی دارند که متناقض است. این دو ویژگی تا پایان عمر در آدم ها می ماند... اما یکی اش کامل خاموش و خفه می شود و دیگری بزرگ و فراگیر

بچه اگر از یک اسباب بازی یا شعر یا کارتون خوشش بیاید هزار بار هم اگر آن را انجام بدهد خسته نمی شود...

نمونه اش همین باران که هر روز دارد با عروسک هایش بازی های تکراری می کند یا هامون که انگار با هر بار دیدن کارتون پت و مت چیز خارق العاده ای کشف می کند... شاید 50 بار دیده باشد اما باز هم...

هیچ گلایه ای هم ندارند... چاره ای نیست...

اما به محض اینکه روزنه ای باز شود و امکان تجربه ای جدید باشد، بدون شک سراغ آن می روند...

انگار قبلی ها وجود نداشته! انگار همین یکی که جدید است تنها چیزی است که می شود با آن عشق کرد!

اما آدم وقتی بزرگ می شود خاصیت دوم را از دست می دهد!

یعنی یک چیزی که پیدا کرد که حداقل هایش را برطرف کرد، عمرا حاضر نیست دست به ریسک بزند...

(خواهشا این تنوع را وارد مسائل زناشویی نکنید. من منظورم فقط در مورد سرگرمی های سطحی و روزمره است...)

آدم بزرگ ها باید تلاش کنند تا یک سری تفریحاتشان را عوض کنند... این زندگی را از روزمرگی نجات خواهد داد...

ما این کار را کردیم!

 

مثلا با خاتون، همیشه آخر شب و بعد از شام، دور هم میوه ای، شیرینی ای، آجیلی، چایی ای می خوریم.(همه اش را نه! عید دیدنی که نیست!)

مثلا همیشه شربتی که می خوردیم یا آلبالو و آبلیمو بود یا نهایتا یک سن ایچ پرتقال!

اما چند وقت پیش که به جایی برای خوردن بستنی رفته بودیم دیدیم که نوشیدنی های جدیدی دارد!

با همه عرقیجات مثل کاسنی و دارچین و بیدمشک و نعناع شربتهای مختلف درست می کرد و کنارش خاصیت هایش را هم می گفت!

همین باعث شد هر روزمان تجربه ای جدید داشته باشد

خاتون فهرستی دستم دارد که رفتم عطاری نزدیک خانه و کلی بطری عرقیجات خریدم! نعناع-بیدمشک-کاسنی-گلاب-...

دیشب کلی شیره درست کردم!(شکر ریختم توی قابلمه با آب!) با این شیره دیگر لازم نیست شکر بریزیم توی آب یخ و هی هم بزنیم تا آب شود!

قرار است هر شب یکی دو تاش را قاطی کنیم و بخوریم!

کلی خاصیت هم دارد...


پ‌ن1) این موضوع پریدن با بچه ها ادامه دار خواهد بود انشاء الله....

پ‌ن2) البته زمستان خیلی جواب نمی دهند این عرقیجات! زمستان ها فقط چایی...

پ‌ن3) بی ربط: غم قفس به کنار، آن چه عقاب را پیر می کند، پرواز زاغ بی سر و پاست...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۶
امید

مادر شهید

قصه گفتن برای بچه ها خیلی خوب است...

آن لحظه‌هایی که برای بچه‌ها قصه می‌خوانم لحظه‌هایی است که سعی می‌کنم آدم بزرگ نباشم...

تمام سعی‌ام را می‌کنم که بچه باشم و غرق خیالات شوم...

برای همین حتی آن زمانی که خاتون برای بچه ها قصه می‌خواند هم، من سراپا گوشم.

 

دیروز داشتم یک نماهنگ جنگی می‌دیدم...(در پی نوشت ها خواهم آورد دانلودش را)

پیرزنی توی کلیپ بود که من را یاد مادربزرگم انداخت...

از ساعت3-4 که کلیپ را دیدم تا شب مدام مادربزرگم توی ذهنم بود.

شب که خواستم برای بچه ها قصه بگویم تا بخوابند از خودم قصه‌گویی را شروع کردم....

" - قصه امشب با قصه بقیه شب ها فرق می کنه...

هامون: چه فرقی؟

- این قصه واقعیه...

باران: مگه بقیه قصه ها دروغ ان؟

- نه، ولی من خودم این قصه رو از نزدیک دیدم...

باران: اوهوم...

-  قصه قصه ی مادربزرگ منه....

یه روز یه دختری به دنیا اومد توی یه روستا... اسمش رو گذاشتن فاطمه.... فاطمه خیلی کوچولو بود... خیلی هم زیبا و قشنگ...

(لبخند زیبایی روی لبهای باران می افتد.... از همان ها که شیطان موقع مرگم جلوی چشمم خواهد آورد تا عذاب بکشم...)

فاطمه خانم خیلی زود بزرگ شد...

فاطمه یه بره کوچولو داشت که خیلی دوستش داشت... همیشه با این بره بازی می‌کرد...

می دونید چیه بچه‌ها؟ قدیما این قدر وضع مردم خوب نبود...اونا توی روستا بودن... چیز زیادی نداشتن...

مثلا خوراکی هاشون اینقدر زیاد نبود...دیگه خیلی می خواستن خوش بگذرونن شب عید برنج درست می کردن...

اغلب شاید نون و کشک می خوردن... خرما... حاج بادام...

باران: حاج بادام چیه؟

- همونایی که شیرینه و گِرده... یزد که می ریم میاریم....

فاطمه خانم ما خیلی زود بزرگ شد...

توی روستایی که فاطمه بود، یه قلعه قدیمی بود...

می گفتن توی قلعه یه گنج بوده که هیچ کس نتونست پیداش کنه...

هامون(که مثلا با سواد است و مدرسه می رود!): خب گنج یاب نداشتن؟

- نه باباجون... اون موقع هنوز این چیزا نبود...

یه روز فاطمه خانم بعد کمک به مادرش موقع درو کردن گندم توی صحرا می ره بازی کنه....

...

 

نیم ساعتی برای بچه ها از شیرینی هایی که یک دختر بچه روستایی می تواند داشته باشد، تعریف کردم...

سعی کردم تلخی هایش خیلی کم باشد...

بچه ها خواب می روند. می برمشان سر جایشان می خوابانمشان.

و می‌آیم سراغ نوشته جات خودم:

مادر بزرگ سلام

تو از چه جنسی بودی؟

من درکت نمی کنم...

اگر زن این است که من امروز می‌بینم تو یقینا فرشته بودی...

مادربزرگ، امروز داشتم زندگی تو را برای خودم مجسم می‌کردم...

 

مدرسه نرفتی... پدرت می‌گفت خوبیت ندارد که دختر قاطی پسرها برود...

مکتب خانه رفتی و قدری که قرآن خواندن بیاموزی... نماز خواندنت را هنوز یادم است...

صلوات هایت را یادم است... بحق محمد و آل محمد...

 

تو چقدر سختی کشیدی؟

در روستای آن موقع پسر عزیز بود و کاری، دختر هم سرزنش می‌شد...

در سن و سالی ازدواج کردی که هنوز بچه بودی...

ماه عسلتان کجا بود؟

چقدر زود بچه دار شدی...

بدن کودکانه ات چه زود پیر شد

 

یادم است چقدر نوه هایت را دوست داشتی...

یادم است هر وقت می‌آمدیم دهات، همه خوب هایت را برایمان خرج می کردی و وقتی ما بعد از یک تفریح برمی‌گشتیم خانه، تو گریان می شدی...

یادم است چطور پای بچه هایت آب شدی...

ولی یک چیز را نمی فهمم... تو که اینقدر بچه هایت را دوست داشتی، چطور پسرت را برای جنگ فرستادی؟

چطور توانستی ببینی پسرت برود و کشته شود و جنازه ای برگردد...

تو دست تنها می شدی...

بعد از آن هر روز صبح مجبور بودی خودت برای گوسفندها علف و کاه ببری...

پدر بزرگ دیگر نتوانست راه برود وقتی جنازه پسرش را آوردند...

آخ که تو چقدر سختی کشیدی

 

عاشقی ات را هنوز یادم است... خیلی مخفی بودی....

یادم است وقتی تو آن شب رفتی پیش خدا، بابا بزرگ که راه رفتن نمی توانست، آمد بالای سرت و با گریه می‌گفت فاطمه پاشو...

 

تو لحظه ای آیا به خودت فکر کردی؟

چه چیزی برای خودت خواستی؟

آن بره کوچولو را دلم نیامد بگویم که وقتی کمی بزرگ شد، پدرت سر برید و تو دیدی همه سر سفره کله و پاچه اش را خوردند...

مادربزرگ

امروز ما فقط به خودمان فکر می‌کنیم...

امروز ما همه چیز و همه کس را برای خودمان می‌خواهیم...

مادربزرگ

خدا تو را خیلی دوست دارد...

تو همیشه می گفتی خدایا شکرت...

همیشه از جا که بلند می شدی می‌گفتی یا علی...

تاری از مویت را نامحرم ندید...

دعایم کن... برای بچه‌هایم دعا کن...مبادا خودخواه باشند...


پ‌ن1)آهنگی که آخر مستند نبرد خاموش خوانده شد( دانلود )

پ‌ن2) باید تبر برداشت و کوبید به ریشه خودخواهی آدم ها...

پ‌ن3) مادران شهدا آخرین نسل عشق هستند در این دنیا... قدرشان را بدانیم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۲
امید

** فردا میرویم برای سونوگرافی...

هنوز نمی‌دانیم بچه دوم‌مان پسر است یا دختر!

هامون خوابیده است... گمانم خواب لواشک می‌بیند! ملچ مولوچی راه انداخته که نگو....

با خاتون دو ساعتی در مورد آینده و بچه‌ها صحبت کردیم.

اگر دومی پسر باشد آینده خانواده‌مان چطور خواهد بود... اگر دختر باشد چطور...

اینقدر دل شادیم که نشسته ایم و در مورد محالات هم صحبت می‌کنیم:

اولی دختر....دومی پسر!

اولی دختر.... دومی دختر!

حدس می‌زنیم در مورد عزیز توی راهمان... نوعی شرط بندی!

ولی حدس جفتمان یکی‌ست! دختر....

چند تا اسم هم انتخاب کردیم!

هر چه خدا بخواهد.

شب به خیر

 

*** داشتم سر رسید سال 88 را می‌خواندم!

15/9/88 آنچه بود که بالا نوشته ام...

16/9/88 نوشته ام: دختر است، چقدر خوش‌بختیم!

 

* ذات خانواده خیلی خیلی مقدس‌تر از این حرفهاست که بشود با یک سری چیزها متناظرش کرد.

خانواده سیستمی است که شکل می‌گیرد تا علاوه بر اوج دادنِ خود زن و مرد، بستری باشد برای پرورش درست فرزندان...

اما یک جورهایی اگر از دیدِ تعداد فرزندان به خانواده نگاه کنیم، خانواده مثل ماشین است!

- خانواده هایی داریم که تک سرنشین اند! یک بچه دارند و بس...وقتی خانواده یک سرنشین داشته باشد، توجه و عشق مادر و پدر به این تک فرزند بیش از حد نیاز خواهد بود...اغلب این یکتا فرزند، به وضع استثنائی خودش خو می‌گیرد... خواه ناخواه خانواده یک خودپسند واقعی پرورش داده است....

- بعضی خانواده ها اصلا فرزند ندارند....مثل ماشین بدون سرنشین!

هیچ کس نیست که خانواده را جلو ببرد! گاز بدهد که ماشین سرعت بگیرد....

این خانواده اگر بیفتد توی سر پائینیِ عاطفی! کسی نیست که ترمز دستی را بکشد....

- بعضی خانواده ها مثل P.K هستند! ظرفیتشان بیش از یکی دو نفر نیست... اما خدا بیامرزد قدیمی‌ها را که مینی‌بوس بودند انگار!

 

قصد تشریح این مثال ها را ندارم! وگرنه مثلا می نوشتم معلم و نویسنده مثل ماشینِ خطی است! یعنی بچه مردم را تربیت می کند و خالی برمی‌گردد خانه!یا مثلا پل عابر و تابلو و چراغ راهنما را تشریح می‌کردم...

اما این گزاره واقعا درست است: تربیت یک پسر و دختر به مراتب دشوارتر از تربیت چند فرزند است.(حتی در خانواده هایی مثل ما که مشکل اصلی اش مالی است...)

در خانواده با جمعیت بیشتر(مثلا 3-4تا بچه) فرزندان از همان کودکی به جمع عادت می‌کنند... بین فرزندان عشق و دوستی شکل خواهد گرفت... عشق به براد بزرگتر!(مثلا باران خیلی روی هامون حساس است... هامون که ناراحت باشد، باران یک بغض مجسّم است....)

این احساسات کاملا متفاوت که یک تک فرزند هیچ احساسی نسبت به آن ندارد....

بازی های کودکانه در جمع...

اما در خانواده های بورژوا زی این امر مهم نیست.... زیرا در آنجا جامعه بر شالوده های خود خواهانه بنا می‌شود....

به قول علما: العاقل یکفیه الاشاره! یعنی در خانه اگر کس است یک حرف بس است...

خانواده 1


پ‌ن) این نوشته را خیلی قبل نوشته بودم... چند روز پیش هم این نقاشی را روی تابلو های عابر پیاده دیدم... خیلی از همین حرفهای من را کشیده...

پ‌ن2) بحران پیش رو برای کشور ما، بحران پیری است(البته یکی از بحران ها) اینکه دخترها و پسرها اغلب تصمیم می‌گیرند عوض تشکیل خانواده، آزاد و رها برای خودشان باشند و بی مسئولیت... و یا اگر هم خانواده‌ای شکل بگیرد بچه‌ای در کار نیست...

پ‌ن3) قدیمی ها می‌گفتند زن و مرد مثل آجرند! بچه ملات بین آنهاست برای اینکه اینها از هم جدا نشوند... گاهی اصلا بچه ها خانواده را خراب می‌کنند! یعنی نقش ملاتشان را خوب بازی نمی‌کنند...

پ‌ن4) کاریکاتور! بدون شرح!

خانواده 2

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۸:۲۸
امید

گاهی وقت‌ها نمی‌دانم چطور از خاتون تشکر کنم؟!

هدیه، نامه، تشکر زبانی، عرض ارادت و دوست داشتن...

فرض کنید دو دست دل و جگر داشته باشید و در یک بیابان بزرگ و پر از گرگهای وحشی باشید...

آن وقت بگذارید و بروید پی کار و کسب و مطالعه و ... بعد یک نفر که اتفاقا این دو دست دل و جگر مال او هم هست، با تمام وجود، همه کارهایش را تعطیل کند و مواظب جگرهای شما باشد...

نکته مهم اش اینجاست! نه به خاطر اینکه جگرها مال او هم هست؛ به خاطر اینکه جگرها مال هر دوی شماست...

چه خوب تعبیری است که اولادنا اکبادنا... بچه آدم مثل جگر اوست.

 

از بعد از آمدن هامون، خاتون درس و دانشگاه‌اش را تعطیل کرد و مشغول بچه‌ها شد...

انصافا کم نگذاشت. چقدر کتابهای تربیتی که خودم از انقلاب خریدم و آوردم خانه و خاتون خواند و یاد من هم داد.

خاتون تصمیم‌اش را گرفته بود و محکم اجرایش می‌کرد.

هر چیزی لازم بود یاد گرفت تا بچه‌ها را رشد دهد.

زودتر از سن مدرسه، خواندن و نوشتن یاد هامون داد... کتاب داستان‌ها را علامت گذاریِ َ ِ ُ می‌کرد!

خلاصه هرچه لازم بود... بچه ها را به بعضی کلاسهای خوب می‌برد،داستان خواندن،بازی کردن،کاردستی درست کردن، نقاشی،سرود... قرآن هم حفظ می کردند...

با چند تا از دوستانش هفته‌ای دو، سه بار جمع می‌شوند دور هم تا بچه ها با هم بازی کنند و اجتماعی‌تر شوند.

خاتون نگذاشت بچه‌ها را بفرستیم مهد کودک... سیستم آموزشی و تربیتی مهدکودک های اطراف خانه را قبول نداشت(و من هم همینطور) البته بعضی کلاسها را برای بچه ها ثبت نام کرد!

معلوم است که تا آخر عمر که نمی‌شود بچه‌ات را پیش خودت نگه‌داری. بالاخره  باید بفرستی‌اش توی اجتماع...

اما اگر سیستم دفاعی‌ خوبی برایش نسازی هر چه که برسد، مریض اش خواهد کرد.

( البته که مربی اصلی خداست... اصلا شاید برای همین است که اول می‌پرسند"من ربّک؟" یعنی مگر ندیدی خدا می‌خواست تربیت ات کند... چرا کج رفتی؟!)

 

این روزها خاتون بدجوری مشغول باران است!

دخترها فرق می‌کنند... برای تربیت‌شان باید باهاشان زندگی کنی...

یک شعری را خاتون دارد به باران یاد می‌دهد. از سر کار که می‌آیم باران برایم می‌خواند...

خستگی‌ام در می‌رود وقتی می‌بینم خاتون چطور دارد بهشت را زیر پایش می‌سازد...


پ‌ن1) بچه اگر زحمت مادرش را به پای خودش دیده باشد، اشتباه کردنش سخت است...

یادش بخیر! جوان که بودم! توی ترک که بودم، هر وقت از وضع کثیف جامعه خسته می‌شدم و هوس می‌کردم آه ام دود دار باشد!! هندزفری ام را می‌کردم توی گوشم. دو سه تا آهنگ راجع به مادر داشتم(حبیب!-رضا صادقی-آرین...) گوش می‌دادم و کمی گریه... آرام می‌شدم... خدا پدر و مادر همه را برایشان صحیح و سلامت نگه دارد...

پ‌ن2)مستند بحران خاموش را می‌دیدم چند روز پیش. وضع مهدکودک‌ها را نشان می‌داد... پُر بدک نیست! ببینید.

پ‌ن3) دلم نمی‌آید یک چیز را اینجا نگذارم:

 شعری که باران دارد تمرین‌اش می‌کند...دعای باران!( دانلود )

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۳۴
امید

این چند وقته خیلی‌ها به دیدِ شک به مطالب نگاه می‌کردند. به این که واقعا خاتونی باشد مشکوک بودند.

به خاطر این رفقا، یک عکس از خودم و خاتون و هامون می‌گذارم.

عکس مالِ آن زمانی است که باران هنوز به دنیا نیامده بود!(البته توی عکس هست! هوا بارانی است!)

شمال! رفته بودیم از دریا آب بیاوریم!

عکس را گذاشته‌ام توی ادامه مطلب(توقع ندارید که عکس خاتون را بگذارم صفحه اول وبلاگ؟!)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۶
امید

این یکی انصافا متعلق به هر زوج جوانی است. از شاعر گرفته تا فیلسوف!

واقعا اگر کسی پیدا بشود که این یکی را امتحان نکرده باشد، می‌توانم با جرات بگویم توی بچه‌گی اش توی چشمه‌ی ذوق و قریحه‌اش اسید سولفوریک(شاید هم جوهر نمک!) ریخته‌اند.

نامه نوشتن!

فلسفه نامه نوشتن من برای خاتون(و ایضا خاتون برای من) ثبت کردن اوقاتی از زندگی‌مان است که باید بدرخشد...

هر وقت که حس می‌کنم خاتون دارد قناعت می‌کند تا زندگی‌مان گرم تر باشد و از حق اش می‌گذرد، برایش نامه می‌نویسم!

خیلی وقت‌ها، خیلی از حرفها اگر نوشته شود بهتر است.

مثلا من هر وقت که در زندگی مان می‌خواهم تصمیم مهمی بگیرم و با آن تغییری ایجاد کنم، اولش آن را مکتوب می‌کنم و با تامه به خاتون می‌دهم و بعد روی آن بحث می‌کنیم...

از آن مهم‌تر هر چند وقت یکبار که خاتون یک فداکاری‌ای می‌کند(که مستدام باد!)، من بالفور دست به قلم می‌شوم و علاوه بر تشکر از کارش؛ از اثر محبت‌هایش در گرمای زندگی‌مان می‌گویم!

یکی‌اش همین چند وقت پیش بود که به خاطر وضع مالی و جیبِ کم پولم، خاتون از یک سری خواسته که حق‌اش بود گذشت... یکی اش وقتهایی که به خاطر خستگی من، گاهی برنامه تفریح و دید و بازدید فامیلی، که خاتون کلی برایش نقشه کشیده کنسل می‌شود...

هر وقت حس می‌کنم خستگی‌های زندگی دارد در وجودش ته نشین می‌شود، نامه ای می‌نویسم و به آینده امیدوارش می‌کنم و سعی می‌کنم با ایجاد یک آرامشی در درون، اضطراب زندگی را بزدایم!

بعضی حرفها هم نوشته نشود بهتر است...

مثلا اگر از دست خاتون ناراحت شده باشم، نمی‌نویسم. یا کلا بی خیال می‌شوم و یا یک جا سریع می‌گویم و رد می‌شوم. چون جوهر حتی اگر کمرنگ هم باشد، تا آخر ماندگار خواهد ماند....اینجوری هر وقت خاتون آن کاغذ را دست بگیرد، یاد خاطره تلخی خواهد افتاد که لزومی نداشته مزه‌اش در کام زندگی‌مان بماند.

در کل نامه نوشتن چیزی است که باید همیشگی باشد... نه فقط تولد و سالگرد ازدواج و آشنایی و...

بلکه هر نقطه‌ای از زندگی که درخششی دارد، باید دست به قلم شد و ثبت اش کرد.


پ ن1) گاهی به طنز هم نامه می‌نویسم! مثلا خاتون گواهینامه‌اش را که گرفت من با طنز این موفقیت چشمگیر! را تبریک اش گفتم...

پ ن2) چند وقتی است دارم روی آخرین نامه(نامه خداحافظی...وصیت نامه...)فکر می‌کنم! فراری در کار نیست... لا یمکن الفرار من الموت! نامه‌ای است که باید نوشته شود... شاید با گریه... شاید با خنده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۳:۳۵
امید

امشب اول شب است که برای خاتون روضه خوان شده‌ام.

نشسته بودیم و زُل زُل به هم نگاه می‌کردیم و با اشاره با هم حرف می‌زدیم مثلا!

ناگهان دلم ریخت...

نمی‌دانم چرا از خاطرم گذشت که روزی خاتون‌م برود و زندگی من بدون او ادامه یابد...تنها...

زبانم لال...

لبم را گاز گرفتم.

خاتون مرا به خودم آورد، گفت چرا لبت را گاز می‌گیری؟

بغض امانم نداد...

گفتم: خاتون‌م! می‌بینی چقدر به هم علاقه‌مندیم؟! یک لحظه هم دوریِ هم را تحمل نداریم...

تو اگر به شبهای من نتابی...

خاتون‌م! علی و زهرا(س) مطمئنا بیشتر از اینها به هم علاقه‌مند بودند...

عشق آنها هزاران بُعد داشت و مال ما، یکی دو تا...

خاتون‌م... آن دو عزیز از هم جدا شدند و چه جدا شدنی...

وای از دل علی...

نشستیم و با هم گریه کردیم...دو تا دلِ سیر!


پ ن1) توی ذهنم این شعر هِی رفت و آمد می‌کرد. این را هم برای خاتون خواندم:

مگه علی خاطره تو رو فراموش می‌کنه؟

انگار همین دیروز بود فاطمه

گل انداخت گونه‌ی علی

شونه به شونه‌ی علی

اومدی خونه علی...

پ ن 2) خیلی تجربه خوبی بود! آدم باید بتواند گاهی از سر محبت، اشک خاتون‌اش را در بیاورد... اشک قشنگ است! مثل بارانِ بابا!

پ ن3) این مطلب را که نوشتم ایده یک مطلب دیگر توی ذهنم شکل گرفت که می‌نویسم و می‌گذارمش بچه هیئتی!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۲
امید

دو شب پیش حدود ساعت 7:30 تا 9 شب جلسه‌ای توی مسجد محل داشتیم و در مورد برنامه های مسجد برای مراسمات پیش‌رو همفکری می‌کردیم.

خاتون سرش توی خانه شلوغ بود و از طرفی باران هم اذیت می‌کرد، برای همین خاتون از من خواست که باران را با خودم به جلسه ببرم که دست و بال خاتون خلوت شود.

در این مورد بارها با خاتون بحث کرده‌ایم و هربار هم بی‌نتیجه بوده و به نتیجه تساوی تن داده‌ایم.

خاتون دیگر باید اخلاق من را شناخته باشد؛ برخلاف اینکه هامون را با خودم به بعضی برنامه‌ها و جلسه‌ها می‌برم خیلی خیلی تاکید دارم که دخترم را در فضاهای مردانه نبرم.

من دلیل‌های خودم را دارم(در آینده شاید در این مورد بحث کنم) و خاتون هم دلیل هایم را قبول ندارد.

نه که منطقی نداند، نه! اما آنها را سخت‌گیری زیادی می‌داند...

بگذریم.

دو شب پیش خاتون باز گفت که من باران را با خودم ببرم و من قبول نکردم و رفتم و برگشتم.

از شانس بد من، باران خاتون را اذیت کرده بود و خاتون بدجوری از دستم شکار بود... جلوی بچه ها به روی خودمان نیاوردیم.

توی خلوتمان کمی بحث‌مان شد و من برای بار چندم دلایلی گفتم... خاتون اما خیلی شاکی بود!

بدجوری سرم را کوبید به سقف!!!(البته درگیری غیر فیزیکی بود!)

ناراحت شدم و کمی توی خودم رفتم، اما خاتون از من ناراحت تر بود...

نیم ساعت بعدش، کمی با هم صحبت کردیم و از هم دلجویی کردیم... اما نه من از حرفم برگشتم و نه خاتون!

این قضیه تمام شد، اما دیروز خاتون یک برگه گذاشته بود لای سررسیدم و یک شاخه گل...

دیشب دیدمش. برایم نوشته بود که دیروز سراغ نوشته های قدیم‌مان رفته بوده و این یادداشت را، از یادداشتهای قدیم‌مان پیدا کرده.

نامه جناب نادر ابراهیمی است به همسرش. این نامه را قدیم ها من داده بودم به خاتون و حالا فراموش شده بود...

آدم فراموش کار است. در طول زندگی گاهی چیزهایی که قبلا آن را حل و فصل کرده‌ای دوباره سرراهت می‌ایستد. باید مکثی کرد و بازخوانی کرد تصمیمات قبلی را...

نامه را می گذارم اینجا:


پ ن) راستش خودم هنوز عمق نامه را نفهمیده‌ام، چون خاتون با من یکی است! ولی فکر کنم باید نامه را کپی کرد و زد به در و دیوار زندگی... فکر کنم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۲
امید

راستش قصدم این بود اینجا خیلی کم وارد فضاهای دو نفره بشوم و هرچه می‌نویسم با توجه به بچه هایمان باشد. اما ظاهرا چاره‌ای نیست... باید کمی از دوران نامزدی گفت!

نامزدی من و خاتون یک دوران معمولی نبود... آنجا هم می‌خواستیم شاعرانه باشیم!

نمی‌توانستیم به دیدارهای گاه و بیگاه و تماس تلفنی و sms دلخوش باشیم.

آن دوران، دوران عجیبی بود! گاهی دچار نفس تنگی می‌شدم... در هم غرق شده بودیم. لحظه‌ای نمی‌توانستیم به هم فکر نکنیم (اینکه از ضمیر جمع استفاده می‌کنم دلیلش این است که خاتون هم برای من تعریف می‌کرد که حالش بهتر از من نبوده!)

تماسهای تلفنی ساعتی، بیدار ماندن‌هایمان به پای هم، قرارهایمان که معمولا3،4 ظهر شروع می‌شد و 9،10 شب با زور از هم جدا می‌شدیم... دوران عجیبی بود.

البته بعدها با کمک هم از این وضعیت نجات پیدا کردیم! گیاه پیچ پیچ عشق همه وجودمان را داشت می‌پوشاند و این خوب نبود!

داشتیم یک نفر می‌شدیم و این خوب نبود!

بگذریم... شاید بعدا کمی از آن روزها را توضیح دادم.

اما برای حل یک سری از این دلتنگی‌ها یک راه‌هایی هم پیدا کردیم...

نفری یک سررسید برداشتیم(سررسیدی که جمعه را هم مثل بقیه روزها، آدم حساب کرده باشد و نصفه و نیمه به آن جا نداده باشد!)

هر هفته توی روزهای آن برای هم می‌نوشتیم. درباره اتفاقاتی که آن روز برایمان افتاده! حس و حالمان! شعر!( خاتون گاهی نقاشی می‌کشید!) گاهی هم اگر از هم رفتاری دیده بودیم که خوشمان نیامده بود سعی می‌کردیم توی آن روز بنویسیم!(البته باظرافت بسیار!)

خلاصه هر هفته برای هم یادداشت می‌نوشتیم و آخر هفته ها که همدیگر را می‌دیدیم آن را با هم عوض می‌کردیم! اینطوری هر کسی حرفهای هفته قبل آن یکی را می‌خواند و در ادامه برای آن یکی می نوشت... کامنت می گذاشتیم در نوشته های قبلی! (من هم گاهی نقاشی های خاتون را رنگ می کردم!!) سالی دو تا سررسید که تاریخچه زندگی ماست!

این سررسید نویسی ها هنوز ادامه دارد... البته خاتون از من بیشتر می‌نویسد چون توی خانه است، خاطرات اش را می‌نویسد و من هر شب، شعری... جمله ای... دلواپسی ای... دعایی... عرض ارادتی!!!

این سررسیدها تاریخچه زندگی ماست!


پ ن1) بعضی وقت ها من و خاتون می‌نشینیم و با هم آن اولی ها را می خوانیم و کلی سرخ و سفید می‌شویم!

پ ن2) چون خیلی حرف‌های خصوصی هم تویش داریم کلا جوری از این سررسیدها مواظبت می‌کنیم که کسی نتواند آنها را پیدا کند و بخواند! یک چمدان قفل دار توی کمد دیواری هست که جای این ها آنجاست!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۱
امید

اولش کلی دودل بودم که بخرمش یا نه!

اما به عواقب‌اش که فکر کردم، خریدمش و آوردمش خانه.

همان شب اول هم راهش انداختیم و دو دست بازی کردیم.

یک ماه پیش بود...

خاتون و هامون یک طرف، من و باران هم یک طرف(هرچه باشد دخترها بابایی اند! شاید هم باباها دختری اند، انداخته اند گردن دخترهاشون!)

باران روی میز کوچک چرخ خیاطی می‌ایستد(همان که همیشه خدا پای آیفون است و با هامون با آن در را برایم باز می‌کنند...)

دروازه‌بان را باران می گیرد و بقیه بازیکن ها را من. آن طرف هم هامون جلو را می‌گیرد و خاتون، دروازه‌بان و دو بازیکن بعدی را!

توی این یک ماهه تقریبا یک شب درمیان دسته جمعی فوتبال دستی بازی می‌کنیم!

البته من و هامون بیشتر با آن بازی می‌کنیم. قبل و بعد شام معمولا یک دست با هم بازی می‌کنیم...

خلاصه اولش اصلا دلم راضی نبود 400 هزار تومان پول بی زبان را بدهم به خاطر فوتبال‌دستی(از اینهاست که پایه دارد!کلی حرفه ای است مثلا!)... اما الان واقعا راضی ام!(خاتون هم کلی تشویقم کرد بابت این حرکت!)

بعضی اوقات من و خاتون هم با هم مسابقه می‌دهیم و بچه ها تماشاچی‌اند!!!(اما هر دو وروجک طرف مادرشان در می‌آیند و او را تشویق می‌کنند!)


پ.ن) دیشب که بچه ها خواب بودند خاتون برایم تعریف کرد صبح که هامون مدرسه بوده، باران کلی به مادرش گفته که:
" بیا با هم بودبال دشتی بادی(بازی!) تُنیم که من بادی‌ام توپ(خوب!) بشه!

هیچی دیگه! صبح ها کار خاتون هم درآمده!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۹
امید

هامون دو ساله و باران توی شکم مادرش بود که با خاتون قول و قراری گذاشتیم.

قرار گذاشتیم هر سال شب سوم محرم نذری بدهیم...

نیت مان هرسال اضافه می شود، اما اصل‌اش برای این بود که بچه ها خوب تربیت شوند، درِ خانه اهل بیت...

از نظر بضاعت هم در این حد نیستیم و نبودیم که دیگ و سه پایه علم کنیم و حلیم و قیمه بدهیم دست خلق الله

(البته بحمد الله زندگی جمع و جور و خوبی داریم! با حقوق بخور نمیر کارمندی من می‌چرخد چرخ زندگی‌مان!)

خلاصه نذر کردیم هر سال فقط کل ساختمان خودمان و پدر و مادر من و خاتون را نذری بدهیم...(بضاعت کم دلیل نمی شود آدم عاشق نباشد و زندگی اش صفا نداشته باشد)

امسال هم خاتون کاغذی نوشته و گذاشته روی میزم، البته باران هم با مداد رنگی، کلی کاغذ را خط خطی کرده!

گوشت گوسفندی 3 کیلو(بگو بدون استخون خورشتی میخوام)

برنج ایرانی 5 کیلو

لپه 1 کیلو

رب یک قوطی

روغن مایع یه چار لیتری بگیری بسه

لیمو عمانی نیم کیلو

زعفرون یه مثقال

زرشک نیم کیلو

خلال پسته نیم کیلو

سیب زمینی 2 کیلو

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۰۶
امید

بگذار اول کاری حسابم را با این نویسنده صاف کنم...

مردک مزخرف، برداشته اسم مرا گذاشته شوهر و اسم زنم را خاتون!

نگوئید بی غیرت شدم ها، نه!

اسم واقعی ما غضنفر و اعظم است.

مرگ! نیشت را ببند!

نکند که تو هم مثل این یارو نویسنده، فکر می‌کنی اسم زن و شوهر حتما باید مریم و رامین و فرهاد و شیرین باشد که بتوانند عشقولانه زندگی کنند؟

یا مثلا اگر اقدس و هوشنگ زندگی مشترکی داشته باشند حتما پر است از بدبختی و بدبیاری؟

واقعا برایت متاسفم! از اینکه اینقدر بی ظرفیتی که فکر می‌کنی اسم دو نفر روی صمیمیت و گرمی خانواده شان اثرگذار است...

گفتم که گوشه ذهنت داشته باشی که اسم و رسم اینقدرها مهم نیست...

اینقدر جفت اسم های قشنگ دیده ام که انگار برای هم آفریده شده بودند ولی در اصل قلبشان برای هم نبود.

در زندگی پشت زن و شوهر به جایی دیگر باید گرم باشد، به صداقت و...

بگذریم...

در کل هدفم گفتن اسم خودمان و گند زدن به نویسنده بود که خدا رو شکر محقق شد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۰۵
امید

توی این چند وقت در فکر قالب و چهارچوبی برای این وبلاگ بودم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم و در کنار آن هم، ترس‌های زیادی...

آنچه در این وبلاگ آورده می‌شود روزمره‌ی یک خانواده خیالی است!

حرف ها از زبان مرد خانواده-اسمش را می گذارم شوهر!- است.

زن خانواده خاتون نام دارد و بچه هایشان هم باران-دختر- و هامون -پسر-...

(بعدا از اسمهایی که گذاشتم خوشم آمد! اما خودم اگر پسر و دختری داشته باشم اسمشان را چیز دیگری خواهم گذاشت، البته با همفکری عیال!)

الغرض

آنچه اینجا می نویسم پیشنهادهایی است برای شاعرانه تر شدن زندگی متاهلی، به علاوه باز کردن اوقاتی که پدر و مادر خودشان در کنار فرزندانشان در حال رشد و تربیت شدن هستند...

و این هر دو زندگی را از روزمرگی فرار خواهد داد...

مطمئنا آنچه اینجا خواهد آمد از صحنه واقعی زندگی کمی دور است! خانواده ای که همه دغدغه اش فرار از روزمرگی است!

شاید بعدا به این نتیجه رسیدم که اصلا راه انداختن این وبلاگ اشتباه بود و زدم زیر میز...

برعکس اش هم هست...

آن دیگر به نظراتی است که شما می دهید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۰:۲۶
امید