جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

خانواده یعنی جایی که در کنار فرزندان، پدر و مادر هم تربیت شوند...

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

گاهی وقت‌ها نمی‌دانم چطور از خاتون تشکر کنم؟!

هدیه، نامه، تشکر زبانی، عرض ارادت و دوست داشتن...

فرض کنید دو دست دل و جگر داشته باشید و در یک بیابان بزرگ و پر از گرگهای وحشی باشید...

آن وقت بگذارید و بروید پی کار و کسب و مطالعه و ... بعد یک نفر که اتفاقا این دو دست دل و جگر مال او هم هست، با تمام وجود، همه کارهایش را تعطیل کند و مواظب جگرهای شما باشد...

نکته مهم اش اینجاست! نه به خاطر اینکه جگرها مال او هم هست؛ به خاطر اینکه جگرها مال هر دوی شماست...

چه خوب تعبیری است که اولادنا اکبادنا... بچه آدم مثل جگر اوست.

 

از بعد از آمدن هامون، خاتون درس و دانشگاه‌اش را تعطیل کرد و مشغول بچه‌ها شد...

انصافا کم نگذاشت. چقدر کتابهای تربیتی که خودم از انقلاب خریدم و آوردم خانه و خاتون خواند و یاد من هم داد.

خاتون تصمیم‌اش را گرفته بود و محکم اجرایش می‌کرد.

هر چیزی لازم بود یاد گرفت تا بچه‌ها را رشد دهد.

زودتر از سن مدرسه، خواندن و نوشتن یاد هامون داد... کتاب داستان‌ها را علامت گذاریِ َ ِ ُ می‌کرد!

خلاصه هرچه لازم بود... بچه ها را به بعضی کلاسهای خوب می‌برد،داستان خواندن،بازی کردن،کاردستی درست کردن، نقاشی،سرود... قرآن هم حفظ می کردند...

با چند تا از دوستانش هفته‌ای دو، سه بار جمع می‌شوند دور هم تا بچه ها با هم بازی کنند و اجتماعی‌تر شوند.

خاتون نگذاشت بچه‌ها را بفرستیم مهد کودک... سیستم آموزشی و تربیتی مهدکودک های اطراف خانه را قبول نداشت(و من هم همینطور) البته بعضی کلاسها را برای بچه ها ثبت نام کرد!

معلوم است که تا آخر عمر که نمی‌شود بچه‌ات را پیش خودت نگه‌داری. بالاخره  باید بفرستی‌اش توی اجتماع...

اما اگر سیستم دفاعی‌ خوبی برایش نسازی هر چه که برسد، مریض اش خواهد کرد.

( البته که مربی اصلی خداست... اصلا شاید برای همین است که اول می‌پرسند"من ربّک؟" یعنی مگر ندیدی خدا می‌خواست تربیت ات کند... چرا کج رفتی؟!)

 

این روزها خاتون بدجوری مشغول باران است!

دخترها فرق می‌کنند... برای تربیت‌شان باید باهاشان زندگی کنی...

یک شعری را خاتون دارد به باران یاد می‌دهد. از سر کار که می‌آیم باران برایم می‌خواند...

خستگی‌ام در می‌رود وقتی می‌بینم خاتون چطور دارد بهشت را زیر پایش می‌سازد...


پ‌ن1) بچه اگر زحمت مادرش را به پای خودش دیده باشد، اشتباه کردنش سخت است...

یادش بخیر! جوان که بودم! توی ترک که بودم، هر وقت از وضع کثیف جامعه خسته می‌شدم و هوس می‌کردم آه ام دود دار باشد!! هندزفری ام را می‌کردم توی گوشم. دو سه تا آهنگ راجع به مادر داشتم(حبیب!-رضا صادقی-آرین...) گوش می‌دادم و کمی گریه... آرام می‌شدم... خدا پدر و مادر همه را برایشان صحیح و سلامت نگه دارد...

پ‌ن2)مستند بحران خاموش را می‌دیدم چند روز پیش. وضع مهدکودک‌ها را نشان می‌داد... پُر بدک نیست! ببینید.

پ‌ن3) دلم نمی‌آید یک چیز را اینجا نگذارم:

 شعری که باران دارد تمرین‌اش می‌کند...دعای باران!( دانلود )

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۳۴
امید

این چند وقته خیلی‌ها به دیدِ شک به مطالب نگاه می‌کردند. به این که واقعا خاتونی باشد مشکوک بودند.

به خاطر این رفقا، یک عکس از خودم و خاتون و هامون می‌گذارم.

عکس مالِ آن زمانی است که باران هنوز به دنیا نیامده بود!(البته توی عکس هست! هوا بارانی است!)

شمال! رفته بودیم از دریا آب بیاوریم!

عکس را گذاشته‌ام توی ادامه مطلب(توقع ندارید که عکس خاتون را بگذارم صفحه اول وبلاگ؟!)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۶
امید

این یکی انصافا متعلق به هر زوج جوانی است. از شاعر گرفته تا فیلسوف!

واقعا اگر کسی پیدا بشود که این یکی را امتحان نکرده باشد، می‌توانم با جرات بگویم توی بچه‌گی اش توی چشمه‌ی ذوق و قریحه‌اش اسید سولفوریک(شاید هم جوهر نمک!) ریخته‌اند.

نامه نوشتن!

فلسفه نامه نوشتن من برای خاتون(و ایضا خاتون برای من) ثبت کردن اوقاتی از زندگی‌مان است که باید بدرخشد...

هر وقت که حس می‌کنم خاتون دارد قناعت می‌کند تا زندگی‌مان گرم تر باشد و از حق اش می‌گذرد، برایش نامه می‌نویسم!

خیلی وقت‌ها، خیلی از حرفها اگر نوشته شود بهتر است.

مثلا من هر وقت که در زندگی مان می‌خواهم تصمیم مهمی بگیرم و با آن تغییری ایجاد کنم، اولش آن را مکتوب می‌کنم و با تامه به خاتون می‌دهم و بعد روی آن بحث می‌کنیم...

از آن مهم‌تر هر چند وقت یکبار که خاتون یک فداکاری‌ای می‌کند(که مستدام باد!)، من بالفور دست به قلم می‌شوم و علاوه بر تشکر از کارش؛ از اثر محبت‌هایش در گرمای زندگی‌مان می‌گویم!

یکی‌اش همین چند وقت پیش بود که به خاطر وضع مالی و جیبِ کم پولم، خاتون از یک سری خواسته که حق‌اش بود گذشت... یکی اش وقتهایی که به خاطر خستگی من، گاهی برنامه تفریح و دید و بازدید فامیلی، که خاتون کلی برایش نقشه کشیده کنسل می‌شود...

هر وقت حس می‌کنم خستگی‌های زندگی دارد در وجودش ته نشین می‌شود، نامه ای می‌نویسم و به آینده امیدوارش می‌کنم و سعی می‌کنم با ایجاد یک آرامشی در درون، اضطراب زندگی را بزدایم!

بعضی حرفها هم نوشته نشود بهتر است...

مثلا اگر از دست خاتون ناراحت شده باشم، نمی‌نویسم. یا کلا بی خیال می‌شوم و یا یک جا سریع می‌گویم و رد می‌شوم. چون جوهر حتی اگر کمرنگ هم باشد، تا آخر ماندگار خواهد ماند....اینجوری هر وقت خاتون آن کاغذ را دست بگیرد، یاد خاطره تلخی خواهد افتاد که لزومی نداشته مزه‌اش در کام زندگی‌مان بماند.

در کل نامه نوشتن چیزی است که باید همیشگی باشد... نه فقط تولد و سالگرد ازدواج و آشنایی و...

بلکه هر نقطه‌ای از زندگی که درخششی دارد، باید دست به قلم شد و ثبت اش کرد.


پ ن1) گاهی به طنز هم نامه می‌نویسم! مثلا خاتون گواهینامه‌اش را که گرفت من با طنز این موفقیت چشمگیر! را تبریک اش گفتم...

پ ن2) چند وقتی است دارم روی آخرین نامه(نامه خداحافظی...وصیت نامه...)فکر می‌کنم! فراری در کار نیست... لا یمکن الفرار من الموت! نامه‌ای است که باید نوشته شود... شاید با گریه... شاید با خنده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۳:۳۵
امید

امشب اول شب است که برای خاتون روضه خوان شده‌ام.

نشسته بودیم و زُل زُل به هم نگاه می‌کردیم و با اشاره با هم حرف می‌زدیم مثلا!

ناگهان دلم ریخت...

نمی‌دانم چرا از خاطرم گذشت که روزی خاتون‌م برود و زندگی من بدون او ادامه یابد...تنها...

زبانم لال...

لبم را گاز گرفتم.

خاتون مرا به خودم آورد، گفت چرا لبت را گاز می‌گیری؟

بغض امانم نداد...

گفتم: خاتون‌م! می‌بینی چقدر به هم علاقه‌مندیم؟! یک لحظه هم دوریِ هم را تحمل نداریم...

تو اگر به شبهای من نتابی...

خاتون‌م! علی و زهرا(س) مطمئنا بیشتر از اینها به هم علاقه‌مند بودند...

عشق آنها هزاران بُعد داشت و مال ما، یکی دو تا...

خاتون‌م... آن دو عزیز از هم جدا شدند و چه جدا شدنی...

وای از دل علی...

نشستیم و با هم گریه کردیم...دو تا دلِ سیر!


پ ن1) توی ذهنم این شعر هِی رفت و آمد می‌کرد. این را هم برای خاتون خواندم:

مگه علی خاطره تو رو فراموش می‌کنه؟

انگار همین دیروز بود فاطمه

گل انداخت گونه‌ی علی

شونه به شونه‌ی علی

اومدی خونه علی...

پ ن 2) خیلی تجربه خوبی بود! آدم باید بتواند گاهی از سر محبت، اشک خاتون‌اش را در بیاورد... اشک قشنگ است! مثل بارانِ بابا!

پ ن3) این مطلب را که نوشتم ایده یک مطلب دیگر توی ذهنم شکل گرفت که می‌نویسم و می‌گذارمش بچه هیئتی!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۲
امید

دو شب پیش حدود ساعت 7:30 تا 9 شب جلسه‌ای توی مسجد محل داشتیم و در مورد برنامه های مسجد برای مراسمات پیش‌رو همفکری می‌کردیم.

خاتون سرش توی خانه شلوغ بود و از طرفی باران هم اذیت می‌کرد، برای همین خاتون از من خواست که باران را با خودم به جلسه ببرم که دست و بال خاتون خلوت شود.

در این مورد بارها با خاتون بحث کرده‌ایم و هربار هم بی‌نتیجه بوده و به نتیجه تساوی تن داده‌ایم.

خاتون دیگر باید اخلاق من را شناخته باشد؛ برخلاف اینکه هامون را با خودم به بعضی برنامه‌ها و جلسه‌ها می‌برم خیلی خیلی تاکید دارم که دخترم را در فضاهای مردانه نبرم.

من دلیل‌های خودم را دارم(در آینده شاید در این مورد بحث کنم) و خاتون هم دلیل هایم را قبول ندارد.

نه که منطقی نداند، نه! اما آنها را سخت‌گیری زیادی می‌داند...

بگذریم.

دو شب پیش خاتون باز گفت که من باران را با خودم ببرم و من قبول نکردم و رفتم و برگشتم.

از شانس بد من، باران خاتون را اذیت کرده بود و خاتون بدجوری از دستم شکار بود... جلوی بچه ها به روی خودمان نیاوردیم.

توی خلوتمان کمی بحث‌مان شد و من برای بار چندم دلایلی گفتم... خاتون اما خیلی شاکی بود!

بدجوری سرم را کوبید به سقف!!!(البته درگیری غیر فیزیکی بود!)

ناراحت شدم و کمی توی خودم رفتم، اما خاتون از من ناراحت تر بود...

نیم ساعت بعدش، کمی با هم صحبت کردیم و از هم دلجویی کردیم... اما نه من از حرفم برگشتم و نه خاتون!

این قضیه تمام شد، اما دیروز خاتون یک برگه گذاشته بود لای سررسیدم و یک شاخه گل...

دیشب دیدمش. برایم نوشته بود که دیروز سراغ نوشته های قدیم‌مان رفته بوده و این یادداشت را، از یادداشتهای قدیم‌مان پیدا کرده.

نامه جناب نادر ابراهیمی است به همسرش. این نامه را قدیم ها من داده بودم به خاتون و حالا فراموش شده بود...

آدم فراموش کار است. در طول زندگی گاهی چیزهایی که قبلا آن را حل و فصل کرده‌ای دوباره سرراهت می‌ایستد. باید مکثی کرد و بازخوانی کرد تصمیمات قبلی را...

نامه را می گذارم اینجا:


پ ن) راستش خودم هنوز عمق نامه را نفهمیده‌ام، چون خاتون با من یکی است! ولی فکر کنم باید نامه را کپی کرد و زد به در و دیوار زندگی... فکر کنم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۲
امید

راستش قصدم این بود اینجا خیلی کم وارد فضاهای دو نفره بشوم و هرچه می‌نویسم با توجه به بچه هایمان باشد. اما ظاهرا چاره‌ای نیست... باید کمی از دوران نامزدی گفت!

نامزدی من و خاتون یک دوران معمولی نبود... آنجا هم می‌خواستیم شاعرانه باشیم!

نمی‌توانستیم به دیدارهای گاه و بیگاه و تماس تلفنی و sms دلخوش باشیم.

آن دوران، دوران عجیبی بود! گاهی دچار نفس تنگی می‌شدم... در هم غرق شده بودیم. لحظه‌ای نمی‌توانستیم به هم فکر نکنیم (اینکه از ضمیر جمع استفاده می‌کنم دلیلش این است که خاتون هم برای من تعریف می‌کرد که حالش بهتر از من نبوده!)

تماسهای تلفنی ساعتی، بیدار ماندن‌هایمان به پای هم، قرارهایمان که معمولا3،4 ظهر شروع می‌شد و 9،10 شب با زور از هم جدا می‌شدیم... دوران عجیبی بود.

البته بعدها با کمک هم از این وضعیت نجات پیدا کردیم! گیاه پیچ پیچ عشق همه وجودمان را داشت می‌پوشاند و این خوب نبود!

داشتیم یک نفر می‌شدیم و این خوب نبود!

بگذریم... شاید بعدا کمی از آن روزها را توضیح دادم.

اما برای حل یک سری از این دلتنگی‌ها یک راه‌هایی هم پیدا کردیم...

نفری یک سررسید برداشتیم(سررسیدی که جمعه را هم مثل بقیه روزها، آدم حساب کرده باشد و نصفه و نیمه به آن جا نداده باشد!)

هر هفته توی روزهای آن برای هم می‌نوشتیم. درباره اتفاقاتی که آن روز برایمان افتاده! حس و حالمان! شعر!( خاتون گاهی نقاشی می‌کشید!) گاهی هم اگر از هم رفتاری دیده بودیم که خوشمان نیامده بود سعی می‌کردیم توی آن روز بنویسیم!(البته باظرافت بسیار!)

خلاصه هر هفته برای هم یادداشت می‌نوشتیم و آخر هفته ها که همدیگر را می‌دیدیم آن را با هم عوض می‌کردیم! اینطوری هر کسی حرفهای هفته قبل آن یکی را می‌خواند و در ادامه برای آن یکی می نوشت... کامنت می گذاشتیم در نوشته های قبلی! (من هم گاهی نقاشی های خاتون را رنگ می کردم!!) سالی دو تا سررسید که تاریخچه زندگی ماست!

این سررسید نویسی ها هنوز ادامه دارد... البته خاتون از من بیشتر می‌نویسد چون توی خانه است، خاطرات اش را می‌نویسد و من هر شب، شعری... جمله ای... دلواپسی ای... دعایی... عرض ارادتی!!!

این سررسیدها تاریخچه زندگی ماست!


پ ن1) بعضی وقت ها من و خاتون می‌نشینیم و با هم آن اولی ها را می خوانیم و کلی سرخ و سفید می‌شویم!

پ ن2) چون خیلی حرف‌های خصوصی هم تویش داریم کلا جوری از این سررسیدها مواظبت می‌کنیم که کسی نتواند آنها را پیدا کند و بخواند! یک چمدان قفل دار توی کمد دیواری هست که جای این ها آنجاست!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۱
امید