شروع
توی این چند وقت در فکر قالب و چهارچوبی برای این وبلاگ بودم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم و در کنار آن هم، ترسهای زیادی...
آنچه در این وبلاگ آورده میشود روزمرهی یک خانواده خیالی است!
حرف ها از زبان مرد خانواده-اسمش را می گذارم شوهر!- است.
زن خانواده خاتون نام دارد و بچه هایشان هم باران-دختر- و هامون -پسر-...
(بعدا از اسمهایی که گذاشتم خوشم آمد! اما خودم اگر پسر و دختری داشته باشم اسمشان را چیز دیگری خواهم گذاشت، البته با همفکری عیال!)
الغرض
آنچه اینجا می نویسم پیشنهادهایی است برای شاعرانه تر شدن زندگی متاهلی، به علاوه باز کردن اوقاتی که پدر و مادر خودشان در کنار فرزندانشان در حال رشد و تربیت شدن هستند...
و این هر دو زندگی را از روزمرگی فرار خواهد داد...
مطمئنا آنچه اینجا خواهد آمد از صحنه واقعی زندگی کمی دور است! خانواده ای که همه دغدغه اش فرار از روزمرگی است!
شاید بعدا به این نتیجه رسیدم که اصلا راه انداختن این وبلاگ اشتباه بود و زدم زیر میز...
برعکس اش هم هست...
آن دیگر به نظراتی است که شما می دهید.
سلام خودت جای نقش ها بشین بعد بگو