گریهی با هم!
امشب اول شب است که برای خاتون روضه خوان شدهام.
نشسته بودیم و زُل زُل به هم نگاه میکردیم و با اشاره با هم حرف میزدیم مثلا!
ناگهان دلم ریخت...
نمیدانم چرا از خاطرم گذشت که روزی خاتونم برود و زندگی من بدون او ادامه یابد...تنها...
زبانم لال...
لبم را گاز گرفتم.
خاتون مرا به خودم آورد، گفت چرا لبت را گاز میگیری؟
بغض امانم نداد...
گفتم: خاتونم! میبینی چقدر به هم علاقهمندیم؟! یک لحظه هم دوریِ هم را تحمل نداریم...
تو اگر به شبهای من نتابی...
خاتونم! علی و زهرا(س) مطمئنا بیشتر از اینها به هم علاقهمند بودند...
عشق آنها هزاران بُعد داشت و مال ما، یکی دو تا...
خاتونم... آن دو عزیز از هم جدا شدند و چه جدا شدنی...
وای از دل علی...
نشستیم و با هم گریه کردیم...دو تا دلِ سیر!
پ ن1) توی ذهنم این شعر هِی رفت و آمد میکرد. این را هم برای خاتون خواندم:
مگه علی خاطره تو رو فراموش میکنه؟
انگار همین دیروز بود فاطمه
گل انداخت گونهی علی
شونه به شونهی علی
اومدی خونه علی...
پ ن 2) خیلی تجربه خوبی بود! آدم باید بتواند گاهی از سر محبت، اشک خاتوناش را در بیاورد... اشک قشنگ است! مثل بارانِ بابا!
پ ن3) این مطلب را که نوشتم ایده یک مطلب دیگر توی ذهنم شکل گرفت که مینویسم و میگذارمش بچه هیئتی!