جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

خانواده یعنی جایی که در کنار فرزندان، پدر و مادر هم تربیت شوند...

قصه ای برای خودم...

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۳۲ ب.ظ

مادر شهید

قصه گفتن برای بچه ها خیلی خوب است...

آن لحظه‌هایی که برای بچه‌ها قصه می‌خوانم لحظه‌هایی است که سعی می‌کنم آدم بزرگ نباشم...

تمام سعی‌ام را می‌کنم که بچه باشم و غرق خیالات شوم...

برای همین حتی آن زمانی که خاتون برای بچه ها قصه می‌خواند هم، من سراپا گوشم.

 

دیروز داشتم یک نماهنگ جنگی می‌دیدم...(در پی نوشت ها خواهم آورد دانلودش را)

پیرزنی توی کلیپ بود که من را یاد مادربزرگم انداخت...

از ساعت3-4 که کلیپ را دیدم تا شب مدام مادربزرگم توی ذهنم بود.

شب که خواستم برای بچه ها قصه بگویم تا بخوابند از خودم قصه‌گویی را شروع کردم....

" - قصه امشب با قصه بقیه شب ها فرق می کنه...

هامون: چه فرقی؟

- این قصه واقعیه...

باران: مگه بقیه قصه ها دروغ ان؟

- نه، ولی من خودم این قصه رو از نزدیک دیدم...

باران: اوهوم...

-  قصه قصه ی مادربزرگ منه....

یه روز یه دختری به دنیا اومد توی یه روستا... اسمش رو گذاشتن فاطمه.... فاطمه خیلی کوچولو بود... خیلی هم زیبا و قشنگ...

(لبخند زیبایی روی لبهای باران می افتد.... از همان ها که شیطان موقع مرگم جلوی چشمم خواهد آورد تا عذاب بکشم...)

فاطمه خانم خیلی زود بزرگ شد...

فاطمه یه بره کوچولو داشت که خیلی دوستش داشت... همیشه با این بره بازی می‌کرد...

می دونید چیه بچه‌ها؟ قدیما این قدر وضع مردم خوب نبود...اونا توی روستا بودن... چیز زیادی نداشتن...

مثلا خوراکی هاشون اینقدر زیاد نبود...دیگه خیلی می خواستن خوش بگذرونن شب عید برنج درست می کردن...

اغلب شاید نون و کشک می خوردن... خرما... حاج بادام...

باران: حاج بادام چیه؟

- همونایی که شیرینه و گِرده... یزد که می ریم میاریم....

فاطمه خانم ما خیلی زود بزرگ شد...

توی روستایی که فاطمه بود، یه قلعه قدیمی بود...

می گفتن توی قلعه یه گنج بوده که هیچ کس نتونست پیداش کنه...

هامون(که مثلا با سواد است و مدرسه می رود!): خب گنج یاب نداشتن؟

- نه باباجون... اون موقع هنوز این چیزا نبود...

یه روز فاطمه خانم بعد کمک به مادرش موقع درو کردن گندم توی صحرا می ره بازی کنه....

...

 

نیم ساعتی برای بچه ها از شیرینی هایی که یک دختر بچه روستایی می تواند داشته باشد، تعریف کردم...

سعی کردم تلخی هایش خیلی کم باشد...

بچه ها خواب می روند. می برمشان سر جایشان می خوابانمشان.

و می‌آیم سراغ نوشته جات خودم:

مادر بزرگ سلام

تو از چه جنسی بودی؟

من درکت نمی کنم...

اگر زن این است که من امروز می‌بینم تو یقینا فرشته بودی...

مادربزرگ، امروز داشتم زندگی تو را برای خودم مجسم می‌کردم...

 

مدرسه نرفتی... پدرت می‌گفت خوبیت ندارد که دختر قاطی پسرها برود...

مکتب خانه رفتی و قدری که قرآن خواندن بیاموزی... نماز خواندنت را هنوز یادم است...

صلوات هایت را یادم است... بحق محمد و آل محمد...

 

تو چقدر سختی کشیدی؟

در روستای آن موقع پسر عزیز بود و کاری، دختر هم سرزنش می‌شد...

در سن و سالی ازدواج کردی که هنوز بچه بودی...

ماه عسلتان کجا بود؟

چقدر زود بچه دار شدی...

بدن کودکانه ات چه زود پیر شد

 

یادم است چقدر نوه هایت را دوست داشتی...

یادم است هر وقت می‌آمدیم دهات، همه خوب هایت را برایمان خرج می کردی و وقتی ما بعد از یک تفریح برمی‌گشتیم خانه، تو گریان می شدی...

یادم است چطور پای بچه هایت آب شدی...

ولی یک چیز را نمی فهمم... تو که اینقدر بچه هایت را دوست داشتی، چطور پسرت را برای جنگ فرستادی؟

چطور توانستی ببینی پسرت برود و کشته شود و جنازه ای برگردد...

تو دست تنها می شدی...

بعد از آن هر روز صبح مجبور بودی خودت برای گوسفندها علف و کاه ببری...

پدر بزرگ دیگر نتوانست راه برود وقتی جنازه پسرش را آوردند...

آخ که تو چقدر سختی کشیدی

 

عاشقی ات را هنوز یادم است... خیلی مخفی بودی....

یادم است وقتی تو آن شب رفتی پیش خدا، بابا بزرگ که راه رفتن نمی توانست، آمد بالای سرت و با گریه می‌گفت فاطمه پاشو...

 

تو لحظه ای آیا به خودت فکر کردی؟

چه چیزی برای خودت خواستی؟

آن بره کوچولو را دلم نیامد بگویم که وقتی کمی بزرگ شد، پدرت سر برید و تو دیدی همه سر سفره کله و پاچه اش را خوردند...

مادربزرگ

امروز ما فقط به خودمان فکر می‌کنیم...

امروز ما همه چیز و همه کس را برای خودمان می‌خواهیم...

مادربزرگ

خدا تو را خیلی دوست دارد...

تو همیشه می گفتی خدایا شکرت...

همیشه از جا که بلند می شدی می‌گفتی یا علی...

تاری از مویت را نامحرم ندید...

دعایم کن... برای بچه‌هایم دعا کن...مبادا خودخواه باشند...


پ‌ن1)آهنگی که آخر مستند نبرد خاموش خوانده شد( دانلود )

پ‌ن2) باید تبر برداشت و کوبید به ریشه خودخواهی آدم ها...

پ‌ن3) مادران شهدا آخرین نسل عشق هستند در این دنیا... قدرشان را بدانیم.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۲/۱۰/۰۴
امید

نظرات  (۸)

اسم مادربزرگ ها و بدربزرگ ها که میاد، آدم دلش از مهربونی های زیاد اونها سرشار میشه... شدن نماد مهر و محبت، اونم از یک جنس ناب و متفاوت...
هرقدر آدم کمتر خودخواه باشه، لطف و محبتش بیشتر به دل آدم میشینه.
تو این دور و زمونه که خودخواهی داره غوغا میکنه، معلوم نیست نسل بعدی مادربزرگ ها بدربزرگ ها جطور باشن!! 
تو این زمونه، اکر کسی بخواد خودخواه نباشه خیلی  بیشتر از قبل اذیت میشه و ضرر میکنه... 
پاسخ:
حرفت حق بود سید...
اما خیالی نیست! باید ضرر کرد تا سود کردن را آموخت...
سود از جنس این دنیا نیست
سود عشق است...
باید ضرر کرد تا عاشقی آموخت
۰۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۴ علی اکبر قلیچ خانی

بعضی اسم ها خودخواهی برنمیداره مثل اسم مادر . بعضی چیزها مزه اش تا نداره مثل لبخند مادر بزرگ ها. بعضی  چیزها دیگه بر نمی گرده مثل خا طرات  بچه گی هامون تو خانه مادر بزرگ ها.هر جنسی می تونه خوب و بد هم داشته باشه مثل بعضی های بالا. ولی هیچ چیز مثل شهید نمی شود...ممنونم برادر

پاسخ:
شهید...؟
هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست
کار حسین(ع) است و دل مشکل پسندش...
شهید خوب است، چون ارباب او را پسندیده...
۰۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۸ امیرحسین حاجی زاده
مثل همیشه زیبا
قلمت روان و فکرت روشن باد
و از همه مهمتر دلت پاک باد
یاعلی
پاسخ:
نذاشتن رفیق!
۰۸ دی ۹۲ ، ۱۱:۵۹ محمد تقی عسکری رکن آبادی

بسیار عالی بود امید عزیز

مستدام باشی و برقرار

پاسخ:
شما نیز برقرار باشید و مستدام!

آخرین نسل عشق

موافقم.

پاسخ:
فردا پنج شنبه است...
باید رفت و سر زد!
خصوصا اگر برفی باشد!
۱۱ دی ۹۲ ، ۱۹:۰۴ رضا خاکی
خیلی به دلم نشست .../
دم شما گرم
باید تبر برداشت و کوبید به ریشه خودخواهی آدم ها...!
پاسخ:
خدا رو شکر...
دلتان با صفاست
۱۳ دی ۹۲ ، ۰۰:۱۳ مهدی غلامی
سلام
عالی بود
ممنون

پاسخ:
ممنون که آمدی
سلام امید جان.
خیلی لذت بردم.
معرکه بود.
خدا خیرت بده.
پاسخ:
شکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی