اولش کلی دودل بودم که بخرمش یا نه!
اما به عواقباش که فکر کردم، خریدمش و آوردمش خانه.
همان شب اول هم راهش انداختیم و دو دست بازی کردیم.
یک ماه پیش بود...
خاتون و هامون یک طرف، من و باران هم یک طرف(هرچه باشد دخترها بابایی اند! شاید هم باباها دختری اند، انداخته اند گردن دخترهاشون!)
باران روی میز کوچک چرخ خیاطی میایستد(همان که همیشه خدا پای آیفون است و با هامون با آن در را برایم باز میکنند...)
دروازهبان را باران می گیرد و بقیه بازیکن ها را من. آن طرف هم هامون جلو را میگیرد و خاتون، دروازهبان و دو بازیکن بعدی را!
توی این یک ماهه تقریبا یک شب درمیان دسته جمعی فوتبال دستی بازی میکنیم!
البته من و هامون بیشتر با آن بازی میکنیم. قبل و بعد شام معمولا یک دست با هم بازی میکنیم...
خلاصه اولش اصلا دلم راضی نبود 400 هزار تومان پول بی زبان را بدهم به خاطر فوتبالدستی(از اینهاست که پایه دارد!کلی حرفه ای است مثلا!)... اما الان واقعا راضی ام!(خاتون هم کلی تشویقم کرد بابت این حرکت!)
بعضی اوقات من و خاتون هم با هم مسابقه میدهیم و بچه ها تماشاچیاند!!!(اما هر دو وروجک طرف مادرشان در میآیند و او را تشویق میکنند!)
پ.ن) دیشب که بچه ها خواب بودند خاتون برایم تعریف کرد صبح که هامون مدرسه بوده، باران کلی به مادرش گفته که:
" بیا با هم بودبال دشتی بادی(بازی!) تُنیم که من بادیام توپ(خوب!) بشه!
هیچی دیگه! صبح ها کار خاتون هم درآمده!