جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

خانواده یعنی جایی که در کنار فرزندان، پدر و مادر هم تربیت شوند...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

آدم ها بزرگ ها اگر با بچه ها بپرند خیلی چیزها یاد می گیرند...

بچه ها اصلا روی زمین نیستند، هوایی اند...

بچه ها در انجام هر کاری کمال دقت و ظرافت خودشان را به خرج می دهند...

مثلا همین چند وقت پیش که برای گردش به جاده چالوس رفته بودیم، باران چای شیرین صبحانه اش را نمی خواست بخورد و وقتی می خواست آن را روی خاک ها خالی کند با چنان دقت و ظرافتی این کار را انجام داد که انگار دارد سوخت مایع یک موشک را توی مخزن آن می ریزد!!!

بچه ها کار اصلی و فرعی را خیلی خوب تشخیص می دهند...

این ما بزرگ ها هستیم که مجبورشان می کنیم آن جوری باشند که ما می خواهیم...ما می خواهیم که به فرع بپردازند و دیگر رشد نکنند....

اصل برای بچه ها رشد است. چه جسمی، چه روحی و چه فکری....

بچه ها دنبال تجربه های جدید هستند و اصلا ترسی ندارند.

از هر شیری جگردار ترند در تجربه جدید کسب کردن...

وقتی بچه بخواهد چیز جدیدی تجربه کند از همه چیز استفاده می کند: ناز کردن و زبان ریختن، بهانه گرفتن، قهر کردن و...

 

این ما هستیم که تا از یک چیزی خوشمان بیاید روی آن قفل می شویم و انگار نه انگار که تجربه های جدیدی هم وجود دارد.

وگرنه کافیست به یک بچه که دارد بهانه چیزی را می گیرد یک چیز جدید پیشنهاد بدهی! مطمئنا قبول می کند!

او دنبال چیز دیگری است... برای او قیمت و ارزش مهم نیست... پس می تواند عشق و حالش را با هر چیزی بکند...

 

این آخری که گفتم خیلی مهم بود!

بگذارید کمی بیشتر توضیح بدهم!

کودکان دو ویژگی دارند که متناقض است. این دو ویژگی تا پایان عمر در آدم ها می ماند... اما یکی اش کامل خاموش و خفه می شود و دیگری بزرگ و فراگیر

بچه اگر از یک اسباب بازی یا شعر یا کارتون خوشش بیاید هزار بار هم اگر آن را انجام بدهد خسته نمی شود...

نمونه اش همین باران که هر روز دارد با عروسک هایش بازی های تکراری می کند یا هامون که انگار با هر بار دیدن کارتون پت و مت چیز خارق العاده ای کشف می کند... شاید 50 بار دیده باشد اما باز هم...

هیچ گلایه ای هم ندارند... چاره ای نیست...

اما به محض اینکه روزنه ای باز شود و امکان تجربه ای جدید باشد، بدون شک سراغ آن می روند...

انگار قبلی ها وجود نداشته! انگار همین یکی که جدید است تنها چیزی است که می شود با آن عشق کرد!

اما آدم وقتی بزرگ می شود خاصیت دوم را از دست می دهد!

یعنی یک چیزی که پیدا کرد که حداقل هایش را برطرف کرد، عمرا حاضر نیست دست به ریسک بزند...

(خواهشا این تنوع را وارد مسائل زناشویی نکنید. من منظورم فقط در مورد سرگرمی های سطحی و روزمره است...)

آدم بزرگ ها باید تلاش کنند تا یک سری تفریحاتشان را عوض کنند... این زندگی را از روزمرگی نجات خواهد داد...

ما این کار را کردیم!

 

مثلا با خاتون، همیشه آخر شب و بعد از شام، دور هم میوه ای، شیرینی ای، آجیلی، چایی ای می خوریم.(همه اش را نه! عید دیدنی که نیست!)

مثلا همیشه شربتی که می خوردیم یا آلبالو و آبلیمو بود یا نهایتا یک سن ایچ پرتقال!

اما چند وقت پیش که به جایی برای خوردن بستنی رفته بودیم دیدیم که نوشیدنی های جدیدی دارد!

با همه عرقیجات مثل کاسنی و دارچین و بیدمشک و نعناع شربتهای مختلف درست می کرد و کنارش خاصیت هایش را هم می گفت!

همین باعث شد هر روزمان تجربه ای جدید داشته باشد

خاتون فهرستی دستم دارد که رفتم عطاری نزدیک خانه و کلی بطری عرقیجات خریدم! نعناع-بیدمشک-کاسنی-گلاب-...

دیشب کلی شیره درست کردم!(شکر ریختم توی قابلمه با آب!) با این شیره دیگر لازم نیست شکر بریزیم توی آب یخ و هی هم بزنیم تا آب شود!

قرار است هر شب یکی دو تاش را قاطی کنیم و بخوریم!

کلی خاصیت هم دارد...


پ‌ن1) این موضوع پریدن با بچه ها ادامه دار خواهد بود انشاء الله....

پ‌ن2) البته زمستان خیلی جواب نمی دهند این عرقیجات! زمستان ها فقط چایی...

پ‌ن3) بی ربط: غم قفس به کنار، آن چه عقاب را پیر می کند، پرواز زاغ بی سر و پاست...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۶
امید

مادر شهید

قصه گفتن برای بچه ها خیلی خوب است...

آن لحظه‌هایی که برای بچه‌ها قصه می‌خوانم لحظه‌هایی است که سعی می‌کنم آدم بزرگ نباشم...

تمام سعی‌ام را می‌کنم که بچه باشم و غرق خیالات شوم...

برای همین حتی آن زمانی که خاتون برای بچه ها قصه می‌خواند هم، من سراپا گوشم.

 

دیروز داشتم یک نماهنگ جنگی می‌دیدم...(در پی نوشت ها خواهم آورد دانلودش را)

پیرزنی توی کلیپ بود که من را یاد مادربزرگم انداخت...

از ساعت3-4 که کلیپ را دیدم تا شب مدام مادربزرگم توی ذهنم بود.

شب که خواستم برای بچه ها قصه بگویم تا بخوابند از خودم قصه‌گویی را شروع کردم....

" - قصه امشب با قصه بقیه شب ها فرق می کنه...

هامون: چه فرقی؟

- این قصه واقعیه...

باران: مگه بقیه قصه ها دروغ ان؟

- نه، ولی من خودم این قصه رو از نزدیک دیدم...

باران: اوهوم...

-  قصه قصه ی مادربزرگ منه....

یه روز یه دختری به دنیا اومد توی یه روستا... اسمش رو گذاشتن فاطمه.... فاطمه خیلی کوچولو بود... خیلی هم زیبا و قشنگ...

(لبخند زیبایی روی لبهای باران می افتد.... از همان ها که شیطان موقع مرگم جلوی چشمم خواهد آورد تا عذاب بکشم...)

فاطمه خانم خیلی زود بزرگ شد...

فاطمه یه بره کوچولو داشت که خیلی دوستش داشت... همیشه با این بره بازی می‌کرد...

می دونید چیه بچه‌ها؟ قدیما این قدر وضع مردم خوب نبود...اونا توی روستا بودن... چیز زیادی نداشتن...

مثلا خوراکی هاشون اینقدر زیاد نبود...دیگه خیلی می خواستن خوش بگذرونن شب عید برنج درست می کردن...

اغلب شاید نون و کشک می خوردن... خرما... حاج بادام...

باران: حاج بادام چیه؟

- همونایی که شیرینه و گِرده... یزد که می ریم میاریم....

فاطمه خانم ما خیلی زود بزرگ شد...

توی روستایی که فاطمه بود، یه قلعه قدیمی بود...

می گفتن توی قلعه یه گنج بوده که هیچ کس نتونست پیداش کنه...

هامون(که مثلا با سواد است و مدرسه می رود!): خب گنج یاب نداشتن؟

- نه باباجون... اون موقع هنوز این چیزا نبود...

یه روز فاطمه خانم بعد کمک به مادرش موقع درو کردن گندم توی صحرا می ره بازی کنه....

...

 

نیم ساعتی برای بچه ها از شیرینی هایی که یک دختر بچه روستایی می تواند داشته باشد، تعریف کردم...

سعی کردم تلخی هایش خیلی کم باشد...

بچه ها خواب می روند. می برمشان سر جایشان می خوابانمشان.

و می‌آیم سراغ نوشته جات خودم:

مادر بزرگ سلام

تو از چه جنسی بودی؟

من درکت نمی کنم...

اگر زن این است که من امروز می‌بینم تو یقینا فرشته بودی...

مادربزرگ، امروز داشتم زندگی تو را برای خودم مجسم می‌کردم...

 

مدرسه نرفتی... پدرت می‌گفت خوبیت ندارد که دختر قاطی پسرها برود...

مکتب خانه رفتی و قدری که قرآن خواندن بیاموزی... نماز خواندنت را هنوز یادم است...

صلوات هایت را یادم است... بحق محمد و آل محمد...

 

تو چقدر سختی کشیدی؟

در روستای آن موقع پسر عزیز بود و کاری، دختر هم سرزنش می‌شد...

در سن و سالی ازدواج کردی که هنوز بچه بودی...

ماه عسلتان کجا بود؟

چقدر زود بچه دار شدی...

بدن کودکانه ات چه زود پیر شد

 

یادم است چقدر نوه هایت را دوست داشتی...

یادم است هر وقت می‌آمدیم دهات، همه خوب هایت را برایمان خرج می کردی و وقتی ما بعد از یک تفریح برمی‌گشتیم خانه، تو گریان می شدی...

یادم است چطور پای بچه هایت آب شدی...

ولی یک چیز را نمی فهمم... تو که اینقدر بچه هایت را دوست داشتی، چطور پسرت را برای جنگ فرستادی؟

چطور توانستی ببینی پسرت برود و کشته شود و جنازه ای برگردد...

تو دست تنها می شدی...

بعد از آن هر روز صبح مجبور بودی خودت برای گوسفندها علف و کاه ببری...

پدر بزرگ دیگر نتوانست راه برود وقتی جنازه پسرش را آوردند...

آخ که تو چقدر سختی کشیدی

 

عاشقی ات را هنوز یادم است... خیلی مخفی بودی....

یادم است وقتی تو آن شب رفتی پیش خدا، بابا بزرگ که راه رفتن نمی توانست، آمد بالای سرت و با گریه می‌گفت فاطمه پاشو...

 

تو لحظه ای آیا به خودت فکر کردی؟

چه چیزی برای خودت خواستی؟

آن بره کوچولو را دلم نیامد بگویم که وقتی کمی بزرگ شد، پدرت سر برید و تو دیدی همه سر سفره کله و پاچه اش را خوردند...

مادربزرگ

امروز ما فقط به خودمان فکر می‌کنیم...

امروز ما همه چیز و همه کس را برای خودمان می‌خواهیم...

مادربزرگ

خدا تو را خیلی دوست دارد...

تو همیشه می گفتی خدایا شکرت...

همیشه از جا که بلند می شدی می‌گفتی یا علی...

تاری از مویت را نامحرم ندید...

دعایم کن... برای بچه‌هایم دعا کن...مبادا خودخواه باشند...


پ‌ن1)آهنگی که آخر مستند نبرد خاموش خوانده شد( دانلود )

پ‌ن2) باید تبر برداشت و کوبید به ریشه خودخواهی آدم ها...

پ‌ن3) مادران شهدا آخرین نسل عشق هستند در این دنیا... قدرشان را بدانیم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۲
امید

** فردا میرویم برای سونوگرافی...

هنوز نمی‌دانیم بچه دوم‌مان پسر است یا دختر!

هامون خوابیده است... گمانم خواب لواشک می‌بیند! ملچ مولوچی راه انداخته که نگو....

با خاتون دو ساعتی در مورد آینده و بچه‌ها صحبت کردیم.

اگر دومی پسر باشد آینده خانواده‌مان چطور خواهد بود... اگر دختر باشد چطور...

اینقدر دل شادیم که نشسته ایم و در مورد محالات هم صحبت می‌کنیم:

اولی دختر....دومی پسر!

اولی دختر.... دومی دختر!

حدس می‌زنیم در مورد عزیز توی راهمان... نوعی شرط بندی!

ولی حدس جفتمان یکی‌ست! دختر....

چند تا اسم هم انتخاب کردیم!

هر چه خدا بخواهد.

شب به خیر

 

*** داشتم سر رسید سال 88 را می‌خواندم!

15/9/88 آنچه بود که بالا نوشته ام...

16/9/88 نوشته ام: دختر است، چقدر خوش‌بختیم!

 

* ذات خانواده خیلی خیلی مقدس‌تر از این حرفهاست که بشود با یک سری چیزها متناظرش کرد.

خانواده سیستمی است که شکل می‌گیرد تا علاوه بر اوج دادنِ خود زن و مرد، بستری باشد برای پرورش درست فرزندان...

اما یک جورهایی اگر از دیدِ تعداد فرزندان به خانواده نگاه کنیم، خانواده مثل ماشین است!

- خانواده هایی داریم که تک سرنشین اند! یک بچه دارند و بس...وقتی خانواده یک سرنشین داشته باشد، توجه و عشق مادر و پدر به این تک فرزند بیش از حد نیاز خواهد بود...اغلب این یکتا فرزند، به وضع استثنائی خودش خو می‌گیرد... خواه ناخواه خانواده یک خودپسند واقعی پرورش داده است....

- بعضی خانواده ها اصلا فرزند ندارند....مثل ماشین بدون سرنشین!

هیچ کس نیست که خانواده را جلو ببرد! گاز بدهد که ماشین سرعت بگیرد....

این خانواده اگر بیفتد توی سر پائینیِ عاطفی! کسی نیست که ترمز دستی را بکشد....

- بعضی خانواده ها مثل P.K هستند! ظرفیتشان بیش از یکی دو نفر نیست... اما خدا بیامرزد قدیمی‌ها را که مینی‌بوس بودند انگار!

 

قصد تشریح این مثال ها را ندارم! وگرنه مثلا می نوشتم معلم و نویسنده مثل ماشینِ خطی است! یعنی بچه مردم را تربیت می کند و خالی برمی‌گردد خانه!یا مثلا پل عابر و تابلو و چراغ راهنما را تشریح می‌کردم...

اما این گزاره واقعا درست است: تربیت یک پسر و دختر به مراتب دشوارتر از تربیت چند فرزند است.(حتی در خانواده هایی مثل ما که مشکل اصلی اش مالی است...)

در خانواده با جمعیت بیشتر(مثلا 3-4تا بچه) فرزندان از همان کودکی به جمع عادت می‌کنند... بین فرزندان عشق و دوستی شکل خواهد گرفت... عشق به براد بزرگتر!(مثلا باران خیلی روی هامون حساس است... هامون که ناراحت باشد، باران یک بغض مجسّم است....)

این احساسات کاملا متفاوت که یک تک فرزند هیچ احساسی نسبت به آن ندارد....

بازی های کودکانه در جمع...

اما در خانواده های بورژوا زی این امر مهم نیست.... زیرا در آنجا جامعه بر شالوده های خود خواهانه بنا می‌شود....

به قول علما: العاقل یکفیه الاشاره! یعنی در خانه اگر کس است یک حرف بس است...

خانواده 1


پ‌ن) این نوشته را خیلی قبل نوشته بودم... چند روز پیش هم این نقاشی را روی تابلو های عابر پیاده دیدم... خیلی از همین حرفهای من را کشیده...

پ‌ن2) بحران پیش رو برای کشور ما، بحران پیری است(البته یکی از بحران ها) اینکه دخترها و پسرها اغلب تصمیم می‌گیرند عوض تشکیل خانواده، آزاد و رها برای خودشان باشند و بی مسئولیت... و یا اگر هم خانواده‌ای شکل بگیرد بچه‌ای در کار نیست...

پ‌ن3) قدیمی ها می‌گفتند زن و مرد مثل آجرند! بچه ملات بین آنهاست برای اینکه اینها از هم جدا نشوند... گاهی اصلا بچه ها خانواده را خراب می‌کنند! یعنی نقش ملاتشان را خوب بازی نمی‌کنند...

پ‌ن4) کاریکاتور! بدون شرح!

خانواده 2

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۸:۲۸
امید