جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

تربیت پدر و مادر در خانواده

جوانک متاهل

خانواده یعنی جایی که در کنار فرزندان، پدر و مادر هم تربیت شوند...

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

اولش کلی دودل بودم که بخرمش یا نه!

اما به عواقب‌اش که فکر کردم، خریدمش و آوردمش خانه.

همان شب اول هم راهش انداختیم و دو دست بازی کردیم.

یک ماه پیش بود...

خاتون و هامون یک طرف، من و باران هم یک طرف(هرچه باشد دخترها بابایی اند! شاید هم باباها دختری اند، انداخته اند گردن دخترهاشون!)

باران روی میز کوچک چرخ خیاطی می‌ایستد(همان که همیشه خدا پای آیفون است و با هامون با آن در را برایم باز می‌کنند...)

دروازه‌بان را باران می گیرد و بقیه بازیکن ها را من. آن طرف هم هامون جلو را می‌گیرد و خاتون، دروازه‌بان و دو بازیکن بعدی را!

توی این یک ماهه تقریبا یک شب درمیان دسته جمعی فوتبال دستی بازی می‌کنیم!

البته من و هامون بیشتر با آن بازی می‌کنیم. قبل و بعد شام معمولا یک دست با هم بازی می‌کنیم...

خلاصه اولش اصلا دلم راضی نبود 400 هزار تومان پول بی زبان را بدهم به خاطر فوتبال‌دستی(از اینهاست که پایه دارد!کلی حرفه ای است مثلا!)... اما الان واقعا راضی ام!(خاتون هم کلی تشویقم کرد بابت این حرکت!)

بعضی اوقات من و خاتون هم با هم مسابقه می‌دهیم و بچه ها تماشاچی‌اند!!!(اما هر دو وروجک طرف مادرشان در می‌آیند و او را تشویق می‌کنند!)


پ.ن) دیشب که بچه ها خواب بودند خاتون برایم تعریف کرد صبح که هامون مدرسه بوده، باران کلی به مادرش گفته که:
" بیا با هم بودبال دشتی بادی(بازی!) تُنیم که من بادی‌ام توپ(خوب!) بشه!

هیچی دیگه! صبح ها کار خاتون هم درآمده!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۹
امید

هامون دو ساله و باران توی شکم مادرش بود که با خاتون قول و قراری گذاشتیم.

قرار گذاشتیم هر سال شب سوم محرم نذری بدهیم...

نیت مان هرسال اضافه می شود، اما اصل‌اش برای این بود که بچه ها خوب تربیت شوند، درِ خانه اهل بیت...

از نظر بضاعت هم در این حد نیستیم و نبودیم که دیگ و سه پایه علم کنیم و حلیم و قیمه بدهیم دست خلق الله

(البته بحمد الله زندگی جمع و جور و خوبی داریم! با حقوق بخور نمیر کارمندی من می‌چرخد چرخ زندگی‌مان!)

خلاصه نذر کردیم هر سال فقط کل ساختمان خودمان و پدر و مادر من و خاتون را نذری بدهیم...(بضاعت کم دلیل نمی شود آدم عاشق نباشد و زندگی اش صفا نداشته باشد)

امسال هم خاتون کاغذی نوشته و گذاشته روی میزم، البته باران هم با مداد رنگی، کلی کاغذ را خط خطی کرده!

گوشت گوسفندی 3 کیلو(بگو بدون استخون خورشتی میخوام)

برنج ایرانی 5 کیلو

لپه 1 کیلو

رب یک قوطی

روغن مایع یه چار لیتری بگیری بسه

لیمو عمانی نیم کیلو

زعفرون یه مثقال

زرشک نیم کیلو

خلال پسته نیم کیلو

سیب زمینی 2 کیلو

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۰۶
امید

بگذار اول کاری حسابم را با این نویسنده صاف کنم...

مردک مزخرف، برداشته اسم مرا گذاشته شوهر و اسم زنم را خاتون!

نگوئید بی غیرت شدم ها، نه!

اسم واقعی ما غضنفر و اعظم است.

مرگ! نیشت را ببند!

نکند که تو هم مثل این یارو نویسنده، فکر می‌کنی اسم زن و شوهر حتما باید مریم و رامین و فرهاد و شیرین باشد که بتوانند عشقولانه زندگی کنند؟

یا مثلا اگر اقدس و هوشنگ زندگی مشترکی داشته باشند حتما پر است از بدبختی و بدبیاری؟

واقعا برایت متاسفم! از اینکه اینقدر بی ظرفیتی که فکر می‌کنی اسم دو نفر روی صمیمیت و گرمی خانواده شان اثرگذار است...

گفتم که گوشه ذهنت داشته باشی که اسم و رسم اینقدرها مهم نیست...

اینقدر جفت اسم های قشنگ دیده ام که انگار برای هم آفریده شده بودند ولی در اصل قلبشان برای هم نبود.

در زندگی پشت زن و شوهر به جایی دیگر باید گرم باشد، به صداقت و...

بگذریم...

در کل هدفم گفتن اسم خودمان و گند زدن به نویسنده بود که خدا رو شکر محقق شد!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۰۵
امید

توی این چند وقت در فکر قالب و چهارچوبی برای این وبلاگ بودم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم و در کنار آن هم، ترس‌های زیادی...

آنچه در این وبلاگ آورده می‌شود روزمره‌ی یک خانواده خیالی است!

حرف ها از زبان مرد خانواده-اسمش را می گذارم شوهر!- است.

زن خانواده خاتون نام دارد و بچه هایشان هم باران-دختر- و هامون -پسر-...

(بعدا از اسمهایی که گذاشتم خوشم آمد! اما خودم اگر پسر و دختری داشته باشم اسمشان را چیز دیگری خواهم گذاشت، البته با همفکری عیال!)

الغرض

آنچه اینجا می نویسم پیشنهادهایی است برای شاعرانه تر شدن زندگی متاهلی، به علاوه باز کردن اوقاتی که پدر و مادر خودشان در کنار فرزندانشان در حال رشد و تربیت شدن هستند...

و این هر دو زندگی را از روزمرگی فرار خواهد داد...

مطمئنا آنچه اینجا خواهد آمد از صحنه واقعی زندگی کمی دور است! خانواده ای که همه دغدغه اش فرار از روزمرگی است!

شاید بعدا به این نتیجه رسیدم که اصلا راه انداختن این وبلاگ اشتباه بود و زدم زیر میز...

برعکس اش هم هست...

آن دیگر به نظراتی است که شما می دهید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۰:۲۶
امید